بنام خدا
آن وقتها برادران سپاهی، درجه نظامی نداشتند. برای همین هم شناختن فرماندهان و مسؤولان کار ساده ای نبود. خیلی ها حاج همّت را نمی شناختند و این موضوع، گاهی دردسر ایجاد می کرد. مثلاً یک روز به قرارگاه «ظفر» رفته بودیم تا در جلسه شرکت کنیم؛ ولی بسیجی نوجوان که جلو در قرارگاه ایستاده بود، ما را نمی شناخت و راه نمی داد! بسیجی انتظامات می گفت:« اینجا همه کارت دارند، اگر کارت ندارید نمی توانید داخل شوید!» کارتها را تازه عوض کرده بودند و ما کارت جدید نداشتیم. عاقبت گفتیم: «شما مدیر داخلی قرارگاه راصدا کن!» مدیر داخلی آمد و ما را داخل قرارگاه برد. حاج همّت به جای این که با آن بسیجی برخورد تندی کند و مثلاً بگوید:«من فرمانده لشگرم و تو چکاره ای!» با او برخورد خیلی خوبی کرد و گفت که به خاطر وظیفه شناسیاش، او را تشویق خواهند کرد. آن بسیجی خیلی خجالت کشید. آمد با حاجی روبوسی کرد و گفت: «ببخشید!به ما دستور داده اند که هیچ کس را راه ندهیم.»
امّا حاجی هیچ وقت از این چیزها دلگیر نمی شد.